سرش را از روی میز بلند کرد. به گوشه اتاق، جایی که کاغذهای مچاله شده در طول این یک ماه تلنبار شده بودند خیره شد. برخواست و به سمت پنجره قدم برداشت. هنوز بچه های همسایه مشغول بازی با بطری خالی نوشابه بودند. از طبقه پنجم آپارتمان می شد کوه هایی که از پشت ساختمان های بلند شهر سرک میکشیدند تا طعنه آمیز به زندگی روزمره مردم این شهر نگاه کنند را دید. هنوز گرمای بهاری همه برف های کوهها را آب نکرده بود. کم کم صدای بچه ها محو شد و
- ۹۳/۰۷/۲۴
راستی منتظرت هستم
پای دار باشید