حافظ هفت

وبلاگ شخصی مجتبی محمدیان

حافظ هفت

وبلاگ شخصی مجتبی محمدیان

تشییع جنازه از زبان جنازه اش

مجتبی محمدیان | يكشنبه, ۲ شهریور ۱۳۹۳، ۱۲:۱۸ ق.ظ | ۲ نظر

این تصاویر، با حضور چشمگیر این همه روشنفکر بی فکر، در نگاه اول باعث می شود که آدم فکر کند مراسم عروسی یا حداقل جشن تولد یکی شان است. در بد ترین شرایط ختنه کنان. اما گویا جامعه به طور کامل روشنفکرانش را درک نکرده. این مراسم عقد کنان یا حنابندان نیست؛

17323_570

ختم است. این آقا را میبینید:

بله! همین که دستش را تا مچ در حلق خویشتن فرو برده است! اشتباه نکنید! ایشان ننه اش عروسی نکرده! بلکه جهت شادی روحسیمین بهبهانی قصد دارد سوت بزند. البته برای ما مهم نیست که میت چه کاره بوده و چه می گفته و چه میکرده و با که می گشته. اسلام برای میت احترام بسیاری قائل است.

کتاب سیاحت غرب را خوانده اید؟ شاید ۱۲ سال پیش این کتاب را خواندم. می خواهم اینجا کمی از کتاب را بازنویسی کنم. البته نقش اول آن سیمین بهبهانی است:

… بعد از غسل و کفن و دیگر کارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم همراه تشییع کنندگان بودم و چیزهایی را می دیدم که قبل از این ندیده بودم. در میان تشییع کنندگان جانورهای وحشی و درندۀ مختلفی را دیدم که از آنها وحشت داشتم ولی دیگران اصلا نمی ترسیدند. دوستانم بلند میگفتند «درود بر سیمین بهبهانی» و «سیمین بهبهانی در قلب ما می‌مانی». گویا آن حیوانات درنده اهلی و با دیگر افراد مأنوس بودند و اذیت و آزاری نداشتند. این جای تعجب داشت. آنها به جای این که ذکری بگویند که در این شرایط سخت کمکی برای من باشد داشتند کاری میکردند که وحشت این ساعات حساس از زندگی ام مضاعف شود. سرانجام جنازه به گورستان رسید. از زمین ناله لعن و نفرینی می آمد. مانند کسی که رنج می کشد و شکوه می برد. با دقت بیشتری گوش دادم و دریافتم که زمین بی حجاب هایی که به تشییع جنازه من آمدند را لعن و نفرین می کند. جنازه را داخل گور گذاشتند من نیز در گور ایستاده و تماشا می کردم و ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفته بود بویژه هنگامی که دیدم جانورانی به جنازه حمله ور شدند و تعجب من از این بود که چرا آن کسانی که اطراف قبر ایستاده بودند آواز “ای ایران” می خواندند. همه جا پر از آتش بود. ترس چنان وجودم را گرفته بود که تمام اعضای بدنم می لرزید. پس از مردم کمک خواستم اما کسی به دادم نرسید و همه مشغول سوت و کف برای خواننده بودند. ناگهان میان جمعیت چهره نورانی پیدا شد که لوحی از نور داشت. گویا می خواست قرآن بخواند. همین که در جایگاهش قرار گرفت دوستانم با سوت و کف اعتراض کردند و قاری رفت…

نظرات  (۲)

از قالب سایتت خوشم میاد
پاسخ:
قابل نداره
  • نورالدین عبدالله زاده
  • سلام دوست عزیز محل تبلیغات شما اینجاست
    پاسخ:
    کجا؟

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی